loading...

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد.

Content extracted from http://ro-nahi.blog.ir/rss/?1746099657

بازدید : 1
جمعه 11 ارديبهشت 1404 زمان : 15:31
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد.

من همیشه به وبلاگ برمی‌گردم. فرقی نمی‌کنه یه نوجوون پونزده ساله باشم که بیام از روزهای مدرسه و خوشحالی‌های کوچیکم تعریف کنم یا یه جوون بیست ساله که هنوز هم بین بزرگسال‌ها نمی‌دونه دقیقاً با زندگیش چیکار کنه اما باز هم دلش می‌خواد از خوشحالی‌های کوچیک زندگی برای آدم‌ها بنویسه. هنوز هم برای آدم‌هایی که هیچ‌وقت ارتباطی با وبلاگ نداشتن با ذوق از وبلاگ و آدم‌هاش می‌گم. همچنان وقتی سردرگم هستم بین آرشیو وبلاگ‌های متروکه دنبال ردپای زندگی آدم‌هایی که فقط با خوندن می‌شناسم‌شون می‌گردم. وبلاگ همیشه برای من جادو داره. یک روزی که حالم خیلی هم خوب نیست تا پایین دانشگاه می‌رم تا برای فقط بیست دقیقه با یک آدم وبلاگی حرف بزنم. چون فقط اون می‌تونه بفهمه وقتی وبلاگم نمیاد یعنی چی. اون می‌تونه ترسم رو بفهمه و‌ براش احمقانه به نظر نیاد. اینکه «وبلاگ‌نویس» نباشم ناراحتم می‌کنه. کاری هم براش از دستم بر نمیاد. انگار که بین یه گورستان از کلمه نشسته باشی و تلاش کنی چیزی بنویسی تا خودت تبدیل به گور کلمه نشی. همچین چیزی.

من یه کانال کوچیک داشتم که اسمش درنا بود. از چند سال قبل. اون‌جا عکس‌هایی که می‌گرفتم و چیزهای کوچولوی روزمره می‌نوشتم. همیشه از خودم می‌پرسیدم چرا؟ اون‌جا این اواخر خراب شد ولی حالا فهمیدم چرا. چون من دوست دارم چیزهای قشنگ رو به بقیه آدم‌ها نشون بدم. وقتی ابرها توی آسمون قشنگن فقط دیدنشون برای خودم کافی نیست. دوست دارم به بقیه هم بگم می‌بینید چقدر شگفت‌انگیزن؟ یا وقتی یه شکوفهٔ تازه روی درخت می‌بینم، وقتی شعر روی تختهٔ کلاس قشنگه، وقتی توت‌فرنگی و نون‌بربری تازه توی دستم دارم، وقتی انعکاس نور صبح توی فنجون گل‌سرخی خوشحالم می‌کنه و کلی چیز کوچیک دیگه. دوست دارم از این‌ها برای بقیه تعریف کنم و این‌ها رو بهشون نشون بدم. اون وقت خودم هم عمیق‌تر احساس‌شون می‌کنم. توی این مدتی که آدم‌ها توی درنا نیستند نمی‌تونم‌ این‌ها رو بهشون نشون بدم و متوجه این شدم‌. شاید بابت همین دوست دارم نویسنده بشم. برای نوشتن از چیزهای کوچیک‌ قشنگ و جالب دنیا که پیداشون می‌کنم.

فروردین این‌جا خالی مونده. در مورد روزهایی که می‌گذره بخوام بنویسم خیلی حرفی برای گفتن ندارم. جوونی، بیچارگی‌ها و شگفتی‌هاش. متوجه شدم من دلبسته‌ی آدم‌ها می‌شم. مهم نیست که دوستم باشن یا نه. آدم‌هایی که از دور می‌بینم. اگر یک روزی نبینم دلم براشون تنگ می‌‌شه و بهشون فکر می‌کنم. مثال بارزش آدم‌های دانشکده. در مورد هر کدوم از آدم‌هاش یک تصوری دارم. آدم‌هایی که هیچ‌وقت به من فکر نمی‌کنند هم توی ذهنم شخصیت دارن. مدام فکر می‌کنم بعد از تموم شدن درسم این‌جا قراره با این دلتنگی گنده چیکار کنم. وقتی حتی به دیدن و سلام کردن استادی که استاد خوبی نیست هم دلبسته شده‌م. کاشکی این‌طوری نبود. به از دست دادن چیزهای ساده‌ای که دارم فکر می‌کنم و غصه‌م می‌گیره. به اینکه یک روزی نتونم نور عصر که از بین پنجره‌های رنگی دانشکده رد می‌شه رو ببینم. آدم‌ِ همیشه دلتنگ بیچاره.

چند روز پیش قلبم یک‌ جایی توی حلقم می‌تپید و وقتی دستم می‌لرزید توی دفترم نوشتم: «تو حتی برای دوست داشتن یک آدم هم کافی نیستی و این از همه‌ی ناکافی بودن‌هات بیشتر غمگینم می‌کنه.» یک عصر بارونی توی فروردین توی سالن مطالعه نشسته بودم و صدای جوونی از دانشکده می‌اومد. اون لحظه داشتم فکر می‌کردم کاشکی دل به دل راه داشت. ولی من مثل ادبیات فکر می‌کنم. مثل قصه‌ها. هیچ‌وقت آدم واقعی زندگی خودم نبودم. توی دنیای واقعی دل به دل راه نداره. این‌جا بیشتر گزارهٔ «تو تمام جزئیات یک آدم رو حفظ می‌شی ولی اون حتی نمی‌دونه تو وجود خارجی و واقعی داری» عمل می‌کنه. وقتی با آدم‌ها در موردش صحبت می‌کنم خجالت می‌کشم چون فکر می‌کنم کمی‌احمقانه به نظرشون میاد. چون انگاری آدم‌های اطرافم ساده‌تر از چیزها و آدم‌ها گذر می‌کنن. و راستش آدم‌های دورم خیلی اون‌طوری در مورد دوست داشتن فکر نمی‌کنن. راستش گمونم ادبیات بیچاره‌م کرده. اصلاً می‌شه کسی اون‌قدر واقعی و صادقانه که دوستش دارم من رو دوست بداره؟ نمی‌دونم چرا این‌جا در موردش نوشتم.

رو‌به‌روی خانم روانشناس توی یک اتاق آبی نشسته بودم و چیزهای بی‌سر و ته براش تعریف می‌کردم. لبخند زد و بهم گفت به نظر میاد قلم خوبی داشته باشی. بعد از نشست آدورنو یه دختر از دور بهم لبخند زد و منم بهش لبخند زدم. اومد کنارم وایستاد و بهم گفت یکشنبه که توی نمایشنامه‌خوانی نقشت رو می‌خوندی صدات من رو یاد آن‌شرلی انداخت. خیلی صدای لطیفی داری. خوشحال شدم و کلی از مهربونیش تشکر کردم. چند دقیقه بعدش یکی از سال بالایی‌هام نشانگر کتاب قشنگی رو بهم داد و بهم گفت روزت مبارک باشه. بعدترش یکی از دخترهای ترم آخر رو وسط دانشکده دیدم و بعد از سلام بهش گفتم به نظرم شما خیلی آدم مهربون و دوست‌داشتنی‌ای میایید. بغلم کرد و چند دقیقه بعد صحبت کردیم. همه‌ی این‌ها توی یک روز و پشت سر هم اتفاق افتاد و من توی دل خودم تکرار کردم هنوز این محبت‌های کوچیک بین آدمیزادها زنده‌م می‌کنه. اگر این‌ها نبود چطوری می‌فهمیدم آدم بودن اون‌قدرها هم بد نیست؟

خانم روانشناس بهم گفت چرا فکر می‌کنی از دور آدم جالبی نیستی؟ مگه تو از دور خودت رو دیدی؟ گفتم نه. فقط احساس می‌کنم. آدم‌های جالب از دور زرق و برق دارن. من این‌طوری نیستم. بین آدم‌های زیاد کسی نمی‌تونه حتی یک ذره در موردم حدس بزنه یا بفهمه من چطور آدمی‌هستم. بهش گفتم فقط اگر آدم دورتری بودم و خودم رو می‌دیدم می‌گفتم طفلکی رو انقد اذیت نکن. هیچ‌کس بیشتر از خودم من رو اذیت نمی‌کنه. (کاشکی بعدش توی دلم نمی‌گفتم شاید حقشه.) هم‌اتاقیم بهم می‌گه نوشتن از احساسات جسارت می‌خواد. من هیچ‌وقت به نوشتن این‌طوری فکر نکردم. نوشتم چون نمی‌تونستم ننویسم. چون هیچ‌چیزی به جز کلمه برای ابراز وجود ندارم. اگر می‌فهمیدم جسارت می‌خواد یا همچین چیزی احتمالاً هیچ‌وقت نمی‌نوشتم.

از زیبایی‌های کوچک زندگی بنویسیم و این نوشته طولانی رو به پایان برسانیم. راه رفتن بی‌هدف توی خیابون‌های شهری که نمی‌شناسی و بستنی خوردن، با کنجکاوی آدم‌ها رو دیدن و فکر کردن در موردشون، عکس گرفتن با آدم‌هایی که دوستشون داری توی تمام آینه‌های کثیف دنیا، دیدن گل رز قرمز و سفید دست دخترها و صدای خنده‌هاشون، یک پاراگراف تو یک پاراگراف من خوندن اصول رمانتیسیسم ساعت هفت صبح توی دانشکده و چایی خوردن، توت‌فرنگی خوردن و حرف زدن توی پارک ملت و شنیدن اینکه من حوصله این رو داشتم که بیام کشفت کنم، نشستن لب پنجره و دیدن درخت‌های سبز توی باد و چایی، نشون با ذوقِ یه گل کوچیک پایین تابلوی نقاشی به آدم‌ها، لاک سبز و پاستیل قلبی و راه رفتن توی بهار به قدری که پاهات درد بگیره. تمام دلخوشی‌های کوچیک روزهای گذشته این‌ها بود.

پ.ن: عنوان بیوگرافی همون دختر ترم آخری که دوستش دارم و مهربون و دوست‌داشتنیه.

بازدید : 5
پنجشنبه 29 اسفند 1403 زمان : 3:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد.

یک. به قول آقای حافظ «اوقاتِ خوش آن بود که با دوست به سر رفت/ باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود.» لبخند اول امسال برای همه‌ی لحظات به سر رفته با دوست‌هاست. روزهای بهار و خیابون‌ها و محله‌ها رو کشف کردن، آغوش‌‌های طولانی بعد از ماه‌ها دوری، چایی خوردن دم کتابخونه مرکزی و قصه خوندن با همدیگه، تمام عکس‌هایی که توی آینه‌ها گرفتیم،‌ سوراخ سنبه‌های دانشگاه و شهر با دوست‌‌ها. همه‌ی این لحظات که جادوی پرر‌نگ‌ دوستی لبخند روی لبم نشوند و قلبم رو گرم کرد.

دو. دانشکدهٔ ادبیات و آدم‌های عزیزش. کلاس‌های درسی که دوست داشتم و پشت پنجرهٔ کلاس ۲۳۹ بهار بود و صدای گنجیشک‌ها، پاییز بود و نم‌نم بارون و بوی خاک، زمستون شد و روی درخت‌ها برف نشست. استاد مورد علاقهٔ این سالم که سر کلاسش چشم‌هام برق می‌زد و دلم می‌خواست بیشتر بدونم. آدم‌های دور و نزدیک دانشکده که در حد سلام بودیم و موندیم و یا دوست شدیم. لبخند دوم لحظات گذشته در دانشکده است.

سه. مامان و صدای محبتش پشت تلفن. بغل‌های طولانی بعد از ماه‌ها ندیدنش. دست‌ها و چشم‌های مامان. نگرانی‌ها و عشق بی‌نهایت توی قلبش. بودن مامان لبخند است. لبخند کشدار.

چهار. کنسرتی که دوستش داشتم. توی بارون دویده بودم تا بهش برسم و با صدای بلند باهاشون خونده بودم. اولین کنسرت واقعی عمرم.

پنج. قصه‌های کف خیابون. یکشنبه‌ها عصر بعد از سر کار و داستان‌هایی که می‌دیدم. چهارشنبه‌ها توی اتوبوس یا پیاده و داستان ساختن توی ذهنم برای آدم‌ها. قلب‌ها و کفش‌ها و صداهای خیابون.

شش. رباتیک و بچه‌ها. بودن پیش بچه‌ها و وقت گذراندن با قلب‌های پاک و واقعی اون‌ها. وقتی که توی روزهای سرد با دست‌هاشون دست‌هام رو گرم می‌کردن و وقتی که بغلم می‌کردند. گفت‌وگو با بچه‌ها و یاد دادن چیزی بهشون. دلم برای همه‌‌شون‌ تنگ می‌شه. خیلی تنگ.

هفت. خواهر‌ها. آویزی که برای تولدم سفارش داده بود و عکس دخترک روی اون شبیه به من بود. انیمیشن دیدن با همدیگه. حرف زدن‌های عمیق و خندیدن‌های ریز‌ریز. انتظار قشنگ برای برگشتن من و حسن ختام امسال، همین امشب مربای سیب گذاشتن توی دل شیرینی‌ها که شکل ستاره یا گل بابونه‌ان و روشون پودر نارگیل می‌ریزیم و همون موقع به پادکست رادیو قارقارک که برای بچه‌هاست گوش می‌دیم.

هشت. کلمات. نوشتن و باور کردن اینکه شاید اون‌قدرها هم بد نمی‌نویسم‌. نمایشنامه شونزده سالگی‌هام توی جشنواره رویش دانشگاه برتر می‌شه و سعی می‌کنم به یاد بیارم دلم می‌خواست نمایشنامه‌نویس بشم.

نه. ذوق‌های کوچک‌ برای گوشواره زنبوری، خوراکی‌ای که خوشمزه‌ست، ابرهای آسمون، ستاره‌‌ی دنباله‌دار، موهای چتری، بوی عطر جدید که سردرد نمی‌شی.

ده. تجربه‌های جدید. سفرهای کوتاه به یوش و اصفهان. صداها، مزه‌ها و تصویرهای جدید.

یازده. تمام کتاب‌هایی که خوندم‌ و الان می‌تونم بگم کارت‌پستال رو روزهایی که در زمستون خوابگاه تنها بودم خوندم. روز رهایی برای بهاره و طعم توت‌فرنگی و اردیبهشت با خودش داره. ملکوت رو پشت بی‌ارتی میدون‌ تجریش تموم کردم. امیلی برای تابستونه‌ و چیزهای دیگه‌ی این‌طوری که همه‌ش لبخند بهم داد.

دوازده. بیشتر از هر وقتی شکوفه دیدم، برگ‌های پاییزی رو دیدم و برف زمستونی روی موهام نشست. عمیق احساس کردن فصل‌ها. نشستن بین قاصدک‌ها و گل‌ها توی‌ بهار، خش‌خش کردن برگ‌های پاییز و خیس شدن زیر بارونش و کوه‌های برفی و سرمایی که صورتت رو سرخ می‌کنه اون بالای کوه‌ها.

سیزده. پریدن وسط ترس‌هام. شجاعت‌های کوچیک. پیدا کردن خودم توی غم‌هام و لبخند بابت بودن علی‌رغم همه‌ی رنج‌هاش.

خیلی امسال با نوشتن و عکس و صدا ثبت کردم. این هم آخرینش باشه. چهارصد و سه خاطرم می‌مونه. دوستش داشتم. آرزو می‌کنم سال جدید برای همه‌ی شما سال روشن و جادویی‌ای باشه. پیشاپیش عیدتون مبارک و قلب‌ها براتون.

برچسب ها
بازدید : 10
شنبه 26 بهمن 1403 زمان : 16:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد.

صبح ابری و خنکی بود. گوشه‌ی میدان تجریش، پشت ایستگاه بی‌آر‌تی نشسته بودم و با عجله کلمه‌های کتابی که دستم بود را دنبال می‌کردم. ملکوت بود. روز گذشته‌اش شروعش کرده بودم و داستانش برایم غریب می‌آمد. زودتر که رسیدم چند صفحه‌ی باقی‌مانده را خواندم. ساعت ده قرار بود دوستم را ببینم. چند دقیقه‌‌ی بعد رسید. دختری که پالتوی مشکلی بلندی پوشیده بود و شالگردنی به رنگ آلبالویی دور گردنش بود. از آن آدم‌ها که چهره‌‌ی مهربانی دارند و از لبخندشان هم می‌‌شود به مهربانی قلبشان پی برد و کنارشان احساس امنیت کرد. به سمت کتابفروشی قدیمی‌ای در خیابان‌های تجریش که من یک روزی در بهار سر زده بودم رفتیم. همه‌چیز آن کتابفروشی شبیه به دهه هشتاد است. حتی خانم کتابفروش و مدل موهایش. شبیه به آن کتابفروشی فیلم شب‌های روشن. هر کتابی که بخواهی در آن پیدا می‌شود. از کلاسیک‌ها گرفته تا م.مودب‌پور و این چیزها. بین کتاب‌ها می‌چرخیدیم و در موردشان گپ می‌زدیم. مورد علاقه‌ترین گفت‌وگوی من با آدم‌ها همین است. صحبت کردن در مورد کلمات و قصه‌ها. مدتی‌ست بیشتر میلم به سمت داستان‌ها و نویسنده‌های فارسی رفته است. دلم می‌خواهد بیشتر از آن‌ها بخوانم و بدانم. کتاب‌های معروفی، گلشیری، دولت‌آبادی، سیمین دانشور و این آدم‌‌ها را که می‌دیدم چشم‌هایم برق می‌زد. از شهرزاد در موردشان می‌پرسیدم و برایم می‌گفت. کمی‌از قصه را می‌گفت. در مورد نویسنده‌اش می‌گفت و من هم می‌گفتم مثلاً فلان کتاب را وقتی شانزده سالم بود و چنان حالی داشتم خوانده‌ام. حول‌و‌حوش یک ساعت در کتابفروشی بودیم. باید زودتر آن‌جا را ترک می‌کردیم تا به جای بعدی‌ای که در نظر داشتیم برسیم. در انتها شهرزاد توانسته بود حیاط کتابفروشی را که از یک در پنهان می‌شد بهش راه پیدا کرد ببیند و برایم تعریف کرد. فکر کردم حتماً آن‌جا یک‌جای جادویی است.

من در آدرس پیدا کردن بدترین آدمی‌ هستم که می‌شود یافت. همین که تا حالا توی تهران گم نشده‌ام عجیب است. یکی از خیابان‌های دور میدان را به سمت بالا در پیش گرفتیم. ساختمان‌های قدیمی‌و درخت‌ها همیشه برای من جالب‌ترین هستند. از آن خیابان‌ها که می‌گذشتیم به یاد کتابی که خوانده بودم می‌افتادم. بعد از دقایقی پیاده‌روی به گورستان ظهیرالدوله رسیدیم. جایی که برای دیدنش خیلی ذوق داشتم. یک قبرستان عجیب و متفاوت. قبرهایی با اسامی‌آشنا و ناآشنا. تک کلمه‌ای و شعر. فروغ آن‌جا بود. رهی معیری، ملک‌الشعرای بهار، ایرج میرزا، روح‌الله خالقی و آدم‌های دیگر. اتاق‌هایی که قبرها و قاب عکسی در آن بود و انگار که آدم مهمی‌باشند اما سال‌ها کسی به آن‌ها سر نزده باشد. یک عالمه خاک رویشان نشسته بود. حتی آن قفل اتاق را تار عنکبوت پوشانده بود. این چیزها ته دلم را خالی می‌کند. فکر می‌کنم یک روزی آدم مهم، ثروتمند، مشهور باشی و سال‌ها بعد آن‌قدر غریب کنج یک اتاق سنگ قبرت را خاک فرا بگیرد. مزار فروغ گل نرگس داشت. شمع و یک دانه کاج. همه‌ی چیزهای شاعرانه. آدم‌های کمی‌در آن‌جا بودند. اصلاً از شهرهای دیگر. قصه‌ی آمدنشان به ظهیرالدوله را تعریف می‌کردند. به آدم‌های پشت گوشی‌شان تک به تک قبرها را نشان می‌دادند‌ و این چیزها. بین قبرها راه می‌رفتم و احساس عجیبی داشتم. آدم‌هایی که همه‌ی عمرم اسمشان را شنیده بودم، شعرشان را خوانده بودم سال‌های سال بود آن‌جا آرام گرفته بودند‌‌. علف‌های هرز از گوشه‌ی سنگ‌ها در آمده بودند. پیچک‌ها و درخت‌هایی گوشه و کنار آن‌جا دیده می‌شد. یک اندرونی بود که قبرهایی بود و گلدان شمعدانی و بوی خاک خیس. یک سنگ قبر مربعی کوچک که فقط رویش نوشته بود: «جان‌فشان» همین. تمام مدت گذر در ظهیرالدوله شعرهای فروغ توی سرم پخش می‌شد و قلبم را یک چیزی می‌تکاند.

بعد از ظهیرالدوله خیابان‌های پر از درخت را به سمت خانه‌ی سیمین و جلال در پیش گرفتیم. از کوچه‌ای که اسمش نور بود گذشتیم و بعدش خانه‌ی سیمین و جلال بود. اتاق‌های کارشان، کتاب‌هایشان، لباس‌ها و کفش‌ها و همه‌چیز زندگی‌شان همچنان آن‌جا بود. جالب‌ترین بخش خانه آشپزخانه است. گاز، کابینت، یک میز و صندلی، یخچال همه به رنگ سفید بودند. کمد‌های اتاق سیمین هم. یک پرده با گل‌های کوچک صورتی به پنجره‌ی اتاقش آویخته بود و کتاب‌هایی روی میزش بود. فکر کنم توصیف کردن خانه‌‌شان بیش از این بی‌معنی باشد. خانه را دوست داشتم. یک خانه واقعی بود. حتی بعد از رفتن آدم‌هایش. موقع خارج شدن از آن‌جا آقای نگهبان گفت: «راستی خونه‌ی نیما هم کوچه‌ی بالاتره‌ها. دوست داشتین برین.» بعدش رفتیم خانه‌ی نیما یک کوچه بالاتر. راستش خانه‌ی نیما غم‌انگیز و ناامیدکننده بود. یک خانه‌ی سرد و خالی. اردیبهشت خانه‌ی نیما را در یوش دیده بودم. آن‌جا هنوز شباهت‌هایی به خانه‌ی واقعی داشت اما خانه‌ی تهرانش آدم را ناراحت می‌کرد. نوشته‌ی روی دیوار را که دیدیم از آن‌جا بیرون آمدیم. نوشته بود کتاب‌های نیما با هماهنگی به فروش می‌رسد‌.

تا این‌جای کار بهمان خوش گذشته بود. یک جایی نشستیم تا ناهار بخوریم. شهرزاد برایم یک کتاب آورده بود که طرح قاصدک داشت و یک کارت پستال که عکس فروغ روی آن بود. خوشحال شدم. ناهار هم خوشمزه بود. باز هم در مورد کتاب‌ها گفتیم و آدم‌ها. حالا عصر شده بود. آن جای بازار تجریش که میوه‌های رنگارنگ دارد و بوی سبزی می‌دهد و یک باد خنک به صورتت می‌خورد. همان‌جا بودیم. میوه‌های عجیب و غریب را به دقت نگاه می‌کردیم. کوچه پس کوچه‌های تجریش را هم دوست دارم. آن‌جا که سمنو و نان تازه می‌فروشند. می‌خواستیم کلوچه فومن بخریم اما سر راهمان به پاساژی رسیدیم که یک جادو‌فروشی واقعی بود. ظرف‌ها، قاب‌ها، اشیای قدیمی‌که هر کدام قصه‌ی خودشان را دارند. آن‌قدر آن‌جا برای ما شگفت‌انگیز بود که دلم می‌خواست از شدت ذوق گریه کنم. دانه‌دانه مغازه‌ها را نگاه می‌کردیم و چشم‌هایمان چهارتا می‌شد. دلم می‌خواست به جای یکی از آن پیرمردهای آن‌جا بودم. البته بعد فکر کردم شاید برای آن‌ها که هر روز آن‌جا هستند به اندازه ما جالب نباشد.

به شهرزاد می‌گفتم امروز بین قصه‌ها بودیم. یک روز بین قصه و ادبیات. دوتا کلوچه داغ فومن گرفتیم، همدیگر را بغل کردیم و خداحافظی کردیم. از آن روز توی ذهنم مانده بود یک چیزی بنویسم. فکر کنم خوب از پس نوشتنش بر نیامدم اما خب همین قدر که کلمه بشود هم کافی است.

بازدید : 13
جمعه 11 بهمن 1403 زمان : 1:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد.

دیروز که داشتم توی سرما راه می‌رفتم و روی پوستم حسش می‌کردم یادم افتاد که باید بنویسم. حالا که این رو می‌نویسم ترم سه تموم شده. ترمی‌که دلم برای تمامش تنگ می‌شه. خیلی بیشتر از دو ترم پیش دوستش داشتم و به همه‌ی لحظه‌هاش که فکر می‌کنم قلبم رو گرم می‌کنه. از جزئیاتی که خاطرم مونده بخوام بنویسم کلاس‌های گلستان و صبح‌های زودی که شعر خراسانی می‌خوندیم، روز قبل از امتحان عروض وسط دانشکده و بعدش حین امتحان که پشت پنجره برف می‌اومد. روزهای فرجه دم غروب که کنار زمین چمن نشسته بودیم و چایی می‌خوردیم، سوراخ سنبه‌های کتابخونه مرکزی و اون‌جایی که اسمش رو گذاشتیم بدیع‌الزمان فروزانفر چون خیلی بهش می‌اومد. دوتا صندلی قدیمی‌پشت قفسه‌ها بین روزنامه‌های قدیمی، جایی که دیوارهاش پوست انداخته و یه میز چوبی خیلی کهن‌سال هست. شب امتحان شعر خراسانی که کلش برف می‌اومد و توی کتابخونه مرکزی تنها بودم و صبحش وقتی زدم بیرون تا برم سمت دانشکده از ذوق برف زیاد یادم رفته بود چقدر درسم مونده هنوز و چند شبه درست نخوابیدم، بعد از بلاغت که رفتیم بستنی خوردیم و حرف زدیم و خیلی چیز دیگه. می‌دونم قرار بود از کل ترم باشه ولی همه‌اش شد از روزهای اخیر امتحانات. متاسفانه دارم ماهی می‌‌شم و یادم نمیاد. به طور کلی دلش براش تنگ می‌شه و همین کافیه که بگم ترم خوبی بود.

در مورد آدم‌ها فکر می‌کنم. پشت تلفن به دوستم می‌گم تمام رنجی که دارم تحمل می‌کنم از طرف آدم‌هاست اما بازم می‌رم و باهاشون دوست می‌شم. می‌گه چون تو آدمیزادی و به بقیه آدمیزادها نیاز داری. راست می‌گه. در عین حال که با خودم عهد می‌بندم دیگه با کسی دوست نشم به نظرم صحبت کردن با یه آدم جالب میاد. امروز توی درنا این رو نوشته‌ام: «‌می‌دونی یک چیزهای کوچکی توی روابط انسانی دلگرم‌کننده‌ست. من با هم‌کلاسی‌هام ارتباط چندانی ندارم. دیروز تولد یکی‌شون بود و رفتم تولدش رو تبریک گفتم. اما می‌دونستم مثلاً داریوش و سیاوش کسرایی دوست داره. عاشق مغازه اسباب‌بازی فروشی و شیفته‌ی حافظه. در جواب ویسی که براش فرستادم بهم می‌گه یه خاطره‌ی پررنگ از من توی ذهنش داره: یه شب قبل از اردوی یوش که شب اومد خوابگاه پیشم بخوابه و پیش از اون فقط در حد سلام با من ارتباط داشته بود‌. اون شب من بهش گفتم بیا بریم زمین چمن بشینیم. بهار بود و هوا خوب بود. چایی دم کردم و نصفه شب رفتیم نشستیم، داریوش گوش دادیم و حرف زدیم و همین. دیگه باز هم ارتباطی نداشتیم جز سلام. و این خاطرش مونده و براش دوست‌داشتنی بوده. بین خواب و بیدار ویسش رو گوش دادم و لبخند زدم.» همین چیزهای معمولی ما آدم‌های معمولی جالب نیست؟

توی راه داشتم یه پادکست کودک گوش می‌دادم که از دلتنگی مچاله شدم. اون رو با حنا گوش می‌دادیم. بابت همین توی قسمت‌های دانلود شده هنوز باقی مونده بود. دلم براش تنگ شده. امروز فکر می‌کردم عمیق‌ترین احساسی که قرار نیست هیچ‌وقت رهام کنه دلتنگیه. بارها توی وبلاگ هم در موردش نوشتم و یه کم غم‌انگیز به نظر میاد اینکه همیشه دلتنگ آدم‌ها و چیزها باشی. ولی خب کاری در مواجهه باهاش بلد نیستم. حالا هم همه‌چیز رو سخت می‌گیرم و یه دفعه یادم می‌افته جوونم و می‌تونم اشتباه کنم. چرا انقدر از شکست خوردن می‌ترسم و ازش فرار می‌کنم؟

نمی‌دونم. بی‌حوصله بودم و‌ نوشته بی‌حوصله‌ای شد. کافیه.

آخر ترم پیش عکس از یک درخت سبز پشت پنجره دانشکده گذاشتم. این هم عکس ترم سه:

بیان اجازه نداد به اشتراکش بذارم. هر وقت درست شد اضافه می‌کنم.

بازدید : 27
پنجشنبه 10 بهمن 1403 زمان : 0:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد.

یک لحظه‌هایی هست که آدم فکر می‌کنه وقتی خیلی بزرگ هم بشه برمی‌گرده بهشون و می‌گه یادش بخیر! یک نقطه پررنگ از جوونی. الان. در کتابخونه مرکزی به دیوار تکیه دادم و چایی‌ داغم رو که بخار ازش بیرون میاد بغل کردم و به باریدن ملایم برف‌ از بین پیچک‌ها و درخت‌ها نگاه می‌کنم. انگار قبل زندگیم مهم نباشه، بعدش هم. همین لحظه باشه و تصویر این لحظه توی ذهنم. الان هم تموم می‌شه و بعدش تموم غصه‌ها و نگرانی‌ها و زندگی فرو می‌ریزه روی سرم ولی خب کلمه بشه.

بازدید : 17
پنجشنبه 10 بهمن 1403 زمان : 0:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد.

«بعضی روزها فقط قصه‌ها زنده نگه‌م می‌دارن. قصه‌های کلمه‌ای نه. قصه‌هایی که می‌بینم و می‌شنوم. قصه‌های کف خیابون.»

این رو چند روز پیش توی درنا نوشته‌ بودم. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم و کلاس‌های مجازی رو شرکت کردم. من برای جمع کردن تمرکزم سر کلاس حضوری باید خودم رو به آب و آتیش بزنم حالا فکر کنید مجازی چه بلاییه. یاد کلاس‌های مجازی دبیرستان افتادم که انگاری کلی ازش گذشته. انقد تفاوت و اتفاق که شاید یک منِ دیگه اون‌ها رو گذرونده. بعدش باید می‌رفتم سر کار و این سخت‌ترین کار دنیا به نظر می‌اومد. چون پات رو می‌ذاری بیرون قندیل می‌بندی. ناراحت بودم و اصلا نمی‌تونستم شبیه یک آدم بزرگسال متمدن این رو بپذیرم که برم پی کارم. در ادامه مجبور بودم. با یک قیافه اخمالو راه افتادم و بعدش اوضاع طوری پیش رفت که بیام اون جمله رو بنویسم. حالا قصه چی بود. کنار پیاده‌رو توی یک جعبه کرمی‌رنگ دو‌ جفت کفش قهوه‌ای زنونه با پاشنه‌های بلند و یک پاپیون با رنگ صورتی و زرد روش دیدم. وقتی دیدمش کلی ذهنم رفت دنبال قصه‌ش. که چرا و چطوری؟ توی ذهنم چندتا سناریو چیدم و حالا اصلا شاید اون قدرها که من فکر کردم هم قصه‌ی پیچیده‌ای نداشته باشه. بعدش یک دونه برگ تنها روی پله‌ها دیدم. اون باقی‌مونده پاییز بود. فکر کردم هنوز دلش نیومده بره. معلق بین پاییز و زمستون مونده. مثل من که همیشه معلقم. نور از پنجره می‌گذشت و روی صندلی‌های چوبی کوچولو افتاده بود. چندتا برچسب با طرح گلدون و پروانه روی کمد سفیدرنگ بود. اون اتاق پر از کودکی بود. تمام دیوارها و میز و صندلی‌هاش. بعضی وقت‌ها پیش میاد که من یک چیزی رو می‌خورم و می‌گم مزه بچگی می‌ده. و حتی اگر ازم بپرسید طعمش رو توصیف کنم نمی‌تونم. فقط آدم رو می‌بره به وقتی که بچه‌‌ست و خیال‌های رنگی داره. (این بای‌کیت‌های نارگیلی شونیز مثلاً:دی) بعد بچه‌ها اومدن و اتاق بیشتر خوشحال شد. لباس‌های رنگ انار پوشیده بودن و روی دست‌های بعضی‌هاشون برچسب قلب بود. بچه‌ها انقدر واقعی مهربونن که آدم نمی‌تونه اخمالو بمونه. کارمون رو شروع کردیم و وسط چیز یاد دادن یک دفعه یه داستان کوچولو از روزشون می‌گن. مثلاً «من می‌خوام اسم رباتم رو بذارم اکلیل» «فصل مورد علاقه من پاییزه چون می‌تونیم بریم برگ‌های خوشگل رو ببینیم» «من اردیبهشت تولدمه. می‌‌شه پاییز؟» «می‌خوام برم مسافرت دریا» و چیزهای این‌شکلی که من کلی ذوق می‌کنم از صحبت‌های کوچک باهاشون. مثلاً یک‌بار داشتن در مورد دلتنگی حرف زدن و من گفتم منم دلم برای مامانم تنگ شده. یکی‌شون با تعجب گفت مگه شما هم دلتون واسه مامان‌تون تنگ می‌شه؟ گفتم تمام آدم بزرگ‌ها هم دلشون برای مامانشون تنگ می‌شه. من که تازه خیلی آدم‌بزرگ هم نیستم. موقع برگشتن توی راه کنار یه درخت یه شیپور کوچولوی پلاستیکی دیدم که اسباب‌بازی بچه‌هاست. صورتی و نارنجی بود. به اون فکر کردم و دوباره توی ذهنم چیز کنار هم چیدم. درخت‌ها همیشه خدا لبخند رو لبم میارن. درخت‌هایی که روشون پرنده نشسته بیشتر. دلم می‌خواد داد بزنم ممنونم که وجود دارین و سر راه من سبز شدین! چندتا چیز هنوز و گمونم تا همیشه برام شگفت‌انگیزن: آسمون، چشم‌های آدم‌ها، درخت‌ها. همه از سرما چهره‌شون پشت شالگردن‌ و کلاه قایم شده بود. تندتند راه می‌رفتن و آدم با دیدنشون یاد شعر زمستان اخوان می‌افتاد. انگاری اون صحنه‌ها شعره. یا شعر اخوان پخش شده بین آدم‌ها. اولی بهتره. اون روز ناهار نخورده بودم. توی راه از تجریش کلوچه فومن داغ گرفتم و بعدش چایی از دور میدون. با همون‌ها سوار بی‌ار‌تی شدم و فکر کنم دلچسب‌ترین طعم تمام ماه‌های اخیر بود. چایی‌ای که دست‌هات رو گرم کرده و بوی کلوچه زیر دماغت وقتی که داری درخت‌های ولیعصر رو می‌بینی و گذر. یک خانمی‌دنبال آدرس بودن و من بهشون گفتم منم می‌رم همون‌ سمتی. با لبخند گفتم، لبخند زدن و همراهم اومدن. تنها صحبتی که توی اون مسیر کوتاه با هم کردیم این بود که گفتن درخت‌های این‌جا خیلی خوشگله. منم با ذوق هر چه تمام‌تر گفتم آره! من خیلی دوستشون دارم. تازه الان زمستون شدن، توی پاییز یه عالمه برگ داشتن و قشنگ‌تر هم بودن. فکر کنم اسم این می‌شد گفت‌و‌گویِ کوتاه دو رهگذر در ستایش درخت‌ها. اتوبوس تاریک بود و فقط بخار چایی آقای راننده رو دیدم، آدم‌های خسته فرو رفته تو خودشون و صدای دلهره‌آور غروب‌های تهران. این فقط قصه‌های یکشنبه بود که وقتی برگشتم و شبیه چوب خشک یخ زده از پله‌ها رفتم بالا دیگه اخمالو نبودم چون قصه‌ها نجاتم داده بودن.

چیزهایی که سر کلاس‌های درس برام جالبن بعضی وقت‌ها خود درس نیست. مثلاً استاد با ذوق در مورد انواع پرنده‌ها می‌گه، در مورد بوی خوش میوه به، در مورد آدم‌های توی قصه‌ها و شعرها، چیزهای نجومی، درخت چنار، اینکه هند مادر قصه‌های دنیاست، تجربه‌های کوچک قدیمی‌استاد، احساساتی که موقع خوندن فلان متن کلاسیک تجربه کردن و صحبت‌های پیرامونی این‌شکلی. به قدری که از شنیدن این‌ها ذوق می‌کنم و گوشه و کنار یادداشت‌شون می‌کنم شاید از خود درس نکنم. نمی‌دونم. اینم از عجایبه. وقتی ذوق چشم یکی رو موقع صحبت کردن از میوه و پرنده مورد علاقه‌ش می‌بینم دلم می‌خواد بگم همینه! خوشم میاد الان آدمیزادم.

چیز دیگری که همیشه و بیشتر از این روزها بهش فکر می‌کنم دوستیه. اتفاقاتی که به واسطه دوستی با آدم‌ها می‌افته. چیزهایی که هیچ‌وقت بهشون دقت نمی‌کردی و به واسطه دوستی حالا برات معنادار می‌شن. دوست داری با ذوق برای بقیه تعریف‌شون کنی و بگی فلان دوستم این چیزها رو بهم گفت. رابطه مورد علاقه‌م توی دنیا دوستیه. دوتا آدم ناآشنا که اتفاقی یا هر طور دیگه با هم دوست می‌شن و سال‌ها می‌گذره و کلی تجربیات مشترک دارن. پشت تلفن با شنیدن صداش می‌گی اون‌قدر دلم برات تنگ شده که خدا می‌دونه‌. شاید پنج‌سال پیش فکرش رو هم نمی‌کردی به اون دختری که در مدرسه وایستاده بود و حتی تو رو نمی‌دید هم این رو بگی. جالب و عجیب. عاشق دوستی‌ام تا همیشه.

این پاییز داره تموم می‌شه و حالا می‌تونم بگم این پرتجربه‌ترین پاییز زندگیم بود. پر از کلی اولین. اولین کنسرت و تئاتر و گالری این چیزهای این‌شکلی تا احساسات جدید. دیشب داشتم با سه‌تا آدم جدید معاشرت می‌کردم و یک دفعه برگشتم و به پرسا گفتم این منم؟ منِ گریزان از ارتباطات جدید این‌جا نشستم و دارم برای بقیه چیزهای جالب رو با انقد هیجان تعریف می‌کنم؟ این تعجب‌آور‌ترین تغییر این پاییزه. از پیله‌م فاصله گرفتم و یه عالمه آدم جدید دیدم. علی‌رغم همه‌چیز واقعاً تلاشم رو کردم با ترس‌های کوچیک و بزرگم رو‌به‌رو بشم. نمی‌دونم چقدر موفق بودم ولی گفته بودم تلاش کردنش مهم‌تره. اوه فکر کنم خیلی نوشتم. من قرار بود درس بخونم. خلاصه که اگه دووم‌ بیاریم گمونم چیزهای جالب انتظارمون رو می‌کشن. بزرگ می‌شیم و یاد می‌گیریم چطوری دووم‌ بیاریم و چیزهای جالب کوچک رو کشف کنیم. پس همین، باید دووم بیارم. مثل همون درخت‌ها که انقد برام قابل ستایشن.

این عکس رو من نگرفتم. کسی برام فرستاده. اما دوستش دارم. انقد که این‌جا باشه.

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد.

برچسب ها
بازدید : 15
پنجشنبه 10 بهمن 1403 زمان : 0:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد.

فکر کردم که باید یه چیزی بنویسم. وسط صحبت کردن گفتم من امشب باید یه چیزی بنویسم. جرقه‌‌ی نوشتن. زندگی می‌گذره. مثل همیشه و من اول تمام پست‌ها این رو می‌نویسم طوری که انگار اول نوشته رسالتم اینه بنویسم: «زندگی می‌گذره.» بعدش سوال پیش میاد چطوری که خب دوباره من روزمره می‌نویسم. امروز که سر کلاس بودم داشتم فکر می‌کردم چقدر آدمی‌که در برابر تو به عنوان استاد قرار می‌گیره می‌تونه توی احوالت تاثیر بذاره. یک‌ وقتی می‌خوای از شدت تحمل نکردن یک کلاس سرت رو به دیوار بکوبی و یک‌بار دیگه تمام ستاره‌های آسمون توی قلبت لبخند گنده می‌زنن و از شدت ذوق و اشتیاق می‌خوای گریه کنی، شاید هم پر در بیاری و پرواز کنی.

بعد فکر کردن به اینکه در نهایت تو چطور آدمی‌باشی می‌تونه ناامید یا امیدوارم کنه. فکر کردن به شبیه بعضی‌ها شدن ترس به جونم می‌ندازه و فکر کردن به اینکه شبیه آدم‌هایی بشی که وقتی به کسی چیزی یاد می‌دن ذوق توی چشم‌های آدم‌ها باشه امیدوارم می‌کنه. کلاس‌های درس این‌طور می‌گذره. پر از شک، تردید، اشتیاق، ترس و همین چیزها. اکثر درس‌های این ترم رو دوست دارم و نصفشون واقعاً خوش می‌گذرن.

می‌دونی هزارتا کار هست که باید انجام بدم و نمی‌دم. از ترس بی‌سواد موندن توی ادبیات که بگذریم، دلم می‌خواد در مورد یک چیزهایی بدونم که چطور باید رفتار کرد و نظر داشت. ندونستن در مورد فلسفه، دین، تاریخ، سینما، نجوم و چیزهای این‌شکلی من رو تبدیل به آدمی‌می‌کنه که مدام فکر کنه چقدر نادونه که چیزی سر در نمیاره و پس خب داره چیکار می‌کنه؟ دوست دارم بافتنی بلد باشم، ورزش کنم، فیلم و سریال ببینم، زبان‌های جدید رو یاد بگیرم، با آدم‌های جدید معاشرت کنم و هزار و شونصد‌تا کار دیگه‌ای که همش رو تا مرحله حرف و نوشتن بلدم و دیگه هیچی. یعنی دلم می‌خواد کلی بدونم و یاد بگیرم اما حتی از زندگی هم سر در نمیارم. در مورد ساده‌ترین چیزها شک می‌کنم و یک وقتی به چهره خودم توی قاب پنجره نگاهم می‌افته و انگاری کل دنیا چند لحظه متوقف می‌شه و از خودم می‌پرسم تو واقعاً کی هستی و این‌جا چیکار می‌کنی؟ امشب با پرسا صحبت می‌کردیم و بهم گفت ما حداقل داریم تلاش‌مون رو می‌کنیم آدم خوبی باشیم یا بفهمیم از زندگی چی می‌خواهیم. حداقل داریم تلاش‌مون رو می‌کنیم و این ارزش داره. حتی اگر در نهایت نفهمیم. این تلاش کردن توی چیزها بهم یه کوچولو دلگرمی‌می‌ده. اینکه حداقل تلاشت رو بکن، بعدش غصه بخور.

این روزها فکر می‌کنم یک چیزی شبیه آرامش رو گم کردم. مکث کردن و عمیق شدن توی لحظه. من آدم سریعی نیستم. خیلی آروم هستم. توی همه‌چیز. از غذا خوردن و راه رفتن گرفته تا وسط بحران‌های زندگی. این اعصاب خودم رو خرد می‌کنه و شاید آدم‌های اطرافم. اینکه یه چیزی پیش میاد و بقیه دارن می‌کوبن توی سرشون، انتظار دارن منم یه همچین کاری بکنم ولی نشستم یه گوشه و حتی توی قیافه‌م هم معلوم نیست که چقدر دلم آشوبه. اما این آرامش اون نیست. اون آرامشی که شاید توی کودکی وجود داره. تو داری با عروسکت بازی می‌کنی و براش چایی می‌ریزی و همون لحظه‌ست که اهمیت داره. به بعدش فکر نمی‌کنی. به فردا و آینده و قبلش. در لحظه زیستن واقعی. همون مکیدن جوهرهٔ لحظات که توی اون فیلمه می‌گفت. این رو از دست دادم. دوست دارم لحظه‌ای با آرامش خاطر واقعی به یه دونه آهنگ گوش بدم، نهایت چهار دقیقه به چیزهای دیگه فکر نکنم. وقتی درس می‌خونی فقط از خوندن اون لذت ببری، وقتی بارون میاد و قطره‌هاش روی پوستت می‌شینه به این فکر نکنی بعدش قراره چیکار کنی و توی همون لحظه گم بشی. یه همچین چیزی که درست نمی‌تونم توضیحش بدم. قاطی همه‌ لحظه‌هام هزارتا فکر قاطی‌پاتی هست که باعث می‌شه اون آرامش یا همون حسی که نمی‌دونم اسمش چی هست رو نداشته باشم. همین چیزها باعث شده آدم حواس‌پرتی باشم. این روزها خیلی بیشتر از قبل. چیزها رو فراموش کنم یا جا بذارم، حرفام یادم بره، جا بمونم از چیزها. مغزم مثل یه کمد بی‌انتهاست با کشوهای باز و قاطی. این خسته و ناراحتم می‌کنه. حتی وسط نوشتن همین شونصدهزار‌بار چرخیدم.

نمی‌دونم اگر جزئیات و قصه‌های کوچیک‌ زندگی وجود نداشتن چطوری می‌خواستم زنده بودنم رو متوجه بشم. ابرهای صورتی موقع غروب آفتاب، بوی نرگس، صدای بارون، برگ‌های کوچولو کف خیابون، نقاشی‌های روی دیوار، درخت‌های پاییز شده، رنگ پرنده‌ای که روی چمن‌ها می‌پرید و پرسا قربون‌ صدقه‌ش می‌رفت، تعجب موقع خوندن یه پاراگراف کتاب توی شلوغی، آفتاب کلاس ۲۳۹، ذوق توی چشم‌ها موقع دیدن آدم‌ها، صدای مادرم وقتی چیزهای محبت‌آمیز بهم می‌گه، تپش قلب از اشتیاق، لبخند یک‌‌سری آدم‌ها موقع دیدنت، گرفتن دست یکی دیگه و هم‌قدم شدن، بوی نم صبح زود، اون پرتوهای آفتاب که از پس ابرها طلوع می‌کنه، پتو موقع‌ای که از سرما یخ زدی، سایه‌‌ی ستاره‌های ایستگاه اتوبوس که روی زمین افتاده و شکل ساخته، یه لیوان چایی داغ توی دست‌های سرخ شده از سرما، نشون دادن ستاره‌ها و ماه باریک توی آسمون به آدم‌ها با ذوق، خیال‌های ناشیانه کوچیک، شعر خوندن و بیت‌های ناگهانی آدم‌ها وسط صحبت کردن، تعریف‌های واقعی و دلنشین آدم‌ها ازت، شعر خوندن برای آدم‌ها، ذوق توی صدای استاد موقع حرف زدن در مورد شاعر‌ها، «خوندن شعر بلدم شعر بگویم، بلدم قصه بخوانم..» وقتی خواهر کوچولوم می‌خونه و صدای اون یکی که می‌گه: «فهمیدم! می‌خوام دامپزشک بشم.»، فکر کردن به یک‌سری لحظات و لبخند عمیق زدن، بادی که چشمات رو می‌بندی و از شیشه اتوبوس به موهات می‌خوره، گل‌سرهای ستاره‌ای و جوراب ابری، همین پیامِ الان دوستم که برای شعری که براش خوندم، نوشت: «دلم برای صدات تنگ شده بود. این ویست باعث شد واقعی لبخند بزنم.» همین چیزها که اگر ننویسم یاد می‌ره و نمی‌خوام یادم بره. از این‌ها بگذریم آدمیزاد دلتنگه و دلتنگ بودن یادش میاره آدمه. منم همیشه خدا و هر لحظه دارم از دلتنگی مچاله می‌شم پس یادم نمی‌ره آدم هستم و زنده.

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 6
  • بازدید کننده امروز : 7
  • باردید دیروز : 10
  • بازدید کننده دیروز : 11
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 37
  • بازدید ماه : 58
  • بازدید سال : 377
  • بازدید کلی : 429
  • کدهای اختصاصی