صبح ابری و خنکی بود. گوشهی میدان تجریش، پشت ایستگاه بیآرتی نشسته بودم و با عجله کلمههای کتابی که دستم بود را دنبال میکردم. ملکوت بود. روز گذشتهاش شروعش کرده بودم و داستانش برایم غریب میآمد. زودتر که رسیدم چند صفحهی باقیمانده را خواندم. ساعت ده قرار بود دوستم را ببینم. چند دقیقهی بعد رسید. دختری که پالتوی مشکلی بلندی پوشیده بود و شالگردنی به رنگ آلبالویی دور گردنش بود. از آن آدمها که چهرهی مهربانی دارند و از لبخندشان هم میشود به مهربانی قلبشان پی برد و کنارشان احساس امنیت کرد. به سمت کتابفروشی قدیمیای در خیابانهای تجریش که من یک روزی در بهار سر زده بودم رفتیم. همهچیز آن کتابفروشی شبیه به دهه هشتاد است. حتی خانم کتابفروش و مدل موهایش. شبیه به آن کتابفروشی فیلم شبهای روشن. هر کتابی که بخواهی در آن پیدا میشود. از کلاسیکها گرفته تا م.مودبپور و این چیزها. بین کتابها میچرخیدیم و در موردشان گپ میزدیم. مورد علاقهترین گفتوگوی من با آدمها همین است. صحبت کردن در مورد کلمات و قصهها. مدتیست بیشتر میلم به سمت داستانها و نویسندههای فارسی رفته است. دلم میخواهد بیشتر از آنها بخوانم و بدانم. کتابهای معروفی، گلشیری، دولتآبادی، سیمین دانشور و این آدمها را که میدیدم چشمهایم برق میزد. از شهرزاد در موردشان میپرسیدم و برایم میگفت. کمیاز قصه را میگفت. در مورد نویسندهاش میگفت و من هم میگفتم مثلاً فلان کتاب را وقتی شانزده سالم بود و چنان حالی داشتم خواندهام. حولوحوش یک ساعت در کتابفروشی بودیم. باید زودتر آنجا را ترک میکردیم تا به جای بعدیای که در نظر داشتیم برسیم. در انتها شهرزاد توانسته بود حیاط کتابفروشی را که از یک در پنهان میشد بهش راه پیدا کرد ببیند و برایم تعریف کرد. فکر کردم حتماً آنجا یکجای جادویی است.
من در آدرس پیدا کردن بدترین آدمی هستم که میشود یافت. همین که تا حالا توی تهران گم نشدهام عجیب است. یکی از خیابانهای دور میدان را به سمت بالا در پیش گرفتیم. ساختمانهای قدیمیو درختها همیشه برای من جالبترین هستند. از آن خیابانها که میگذشتیم به یاد کتابی که خوانده بودم میافتادم. بعد از دقایقی پیادهروی به گورستان ظهیرالدوله رسیدیم. جایی که برای دیدنش خیلی ذوق داشتم. یک قبرستان عجیب و متفاوت. قبرهایی با اسامیآشنا و ناآشنا. تک کلمهای و شعر. فروغ آنجا بود. رهی معیری، ملکالشعرای بهار، ایرج میرزا، روحالله خالقی و آدمهای دیگر. اتاقهایی که قبرها و قاب عکسی در آن بود و انگار که آدم مهمیباشند اما سالها کسی به آنها سر نزده باشد. یک عالمه خاک رویشان نشسته بود. حتی آن قفل اتاق را تار عنکبوت پوشانده بود. این چیزها ته دلم را خالی میکند. فکر میکنم یک روزی آدم مهم، ثروتمند، مشهور باشی و سالها بعد آنقدر غریب کنج یک اتاق سنگ قبرت را خاک فرا بگیرد. مزار فروغ گل نرگس داشت. شمع و یک دانه کاج. همهی چیزهای شاعرانه. آدمهای کمیدر آنجا بودند. اصلاً از شهرهای دیگر. قصهی آمدنشان به ظهیرالدوله را تعریف میکردند. به آدمهای پشت گوشیشان تک به تک قبرها را نشان میدادند و این چیزها. بین قبرها راه میرفتم و احساس عجیبی داشتم. آدمهایی که همهی عمرم اسمشان را شنیده بودم، شعرشان را خوانده بودم سالهای سال بود آنجا آرام گرفته بودند. علفهای هرز از گوشهی سنگها در آمده بودند. پیچکها و درختهایی گوشه و کنار آنجا دیده میشد. یک اندرونی بود که قبرهایی بود و گلدان شمعدانی و بوی خاک خیس. یک سنگ قبر مربعی کوچک که فقط رویش نوشته بود: «جانفشان» همین. تمام مدت گذر در ظهیرالدوله شعرهای فروغ توی سرم پخش میشد و قلبم را یک چیزی میتکاند.
بعد از ظهیرالدوله خیابانهای پر از درخت را به سمت خانهی سیمین و جلال در پیش گرفتیم. از کوچهای که اسمش نور بود گذشتیم و بعدش خانهی سیمین و جلال بود. اتاقهای کارشان، کتابهایشان، لباسها و کفشها و همهچیز زندگیشان همچنان آنجا بود. جالبترین بخش خانه آشپزخانه است. گاز، کابینت، یک میز و صندلی، یخچال همه به رنگ سفید بودند. کمدهای اتاق سیمین هم. یک پرده با گلهای کوچک صورتی به پنجرهی اتاقش آویخته بود و کتابهایی روی میزش بود. فکر کنم توصیف کردن خانهشان بیش از این بیمعنی باشد. خانه را دوست داشتم. یک خانه واقعی بود. حتی بعد از رفتن آدمهایش. موقع خارج شدن از آنجا آقای نگهبان گفت: «راستی خونهی نیما هم کوچهی بالاترهها. دوست داشتین برین.» بعدش رفتیم خانهی نیما یک کوچه بالاتر. راستش خانهی نیما غمانگیز و ناامیدکننده بود. یک خانهی سرد و خالی. اردیبهشت خانهی نیما را در یوش دیده بودم. آنجا هنوز شباهتهایی به خانهی واقعی داشت اما خانهی تهرانش آدم را ناراحت میکرد. نوشتهی روی دیوار را که دیدیم از آنجا بیرون آمدیم. نوشته بود کتابهای نیما با هماهنگی به فروش میرسد.
تا اینجای کار بهمان خوش گذشته بود. یک جایی نشستیم تا ناهار بخوریم. شهرزاد برایم یک کتاب آورده بود که طرح قاصدک داشت و یک کارت پستال که عکس فروغ روی آن بود. خوشحال شدم. ناهار هم خوشمزه بود. باز هم در مورد کتابها گفتیم و آدمها. حالا عصر شده بود. آن جای بازار تجریش که میوههای رنگارنگ دارد و بوی سبزی میدهد و یک باد خنک به صورتت میخورد. همانجا بودیم. میوههای عجیب و غریب را به دقت نگاه میکردیم. کوچه پس کوچههای تجریش را هم دوست دارم. آنجا که سمنو و نان تازه میفروشند. میخواستیم کلوچه فومن بخریم اما سر راهمان به پاساژی رسیدیم که یک جادوفروشی واقعی بود. ظرفها، قابها، اشیای قدیمیکه هر کدام قصهی خودشان را دارند. آنقدر آنجا برای ما شگفتانگیز بود که دلم میخواست از شدت ذوق گریه کنم. دانهدانه مغازهها را نگاه میکردیم و چشمهایمان چهارتا میشد. دلم میخواست به جای یکی از آن پیرمردهای آنجا بودم. البته بعد فکر کردم شاید برای آنها که هر روز آنجا هستند به اندازه ما جالب نباشد.
به شهرزاد میگفتم امروز بین قصهها بودیم. یک روز بین قصه و ادبیات. دوتا کلوچه داغ فومن گرفتیم، همدیگر را بغل کردیم و خداحافظی کردیم. از آن روز توی ذهنم مانده بود یک چیزی بنویسم. فکر کنم خوب از پس نوشتنش بر نیامدم اما خب همین قدر که کلمه بشود هم کافی است.